حاضر جوابی های کودکانه

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. 
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار 
عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. 
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ 
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ

نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ 
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

مشتری خود را بشناسید.

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول ...

مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

    قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.

مهندسی و مدیریت

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟" 

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین :

بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟" 

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. 

 

سه پرسش سقراط

هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد:.... "لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟  

چند داستانک از عمو شلبی ( سیلور استاین )

 

هشت بادکنک  
 
در بعدازظهر خسته کننده ای، 
هشت بادکنک که کسی آنها را نمی خرید. 
با نخهاشون تصمیم به پرواز گرفتند. 
پروازی آزاد و به هر جا که دلشان می خواست! 
یکی بالا رفت که خورشید را لمس کند – پاپ! 
یکی فکر کرد سری به بزرگراهها بزند – پاپ! 
یکی خواست روی کاکتوسها چرتی بزند – پاپ! 
یکی ایستاد که با بچه بی حواسی بازی کند – پاپ! 
یکی خواست تخمه داغ بکشند – پاپ! 
یکی عاشق یک جوجه تیغی شد – پاپ! 
یکی دندانهای یک کروکدیل را معاینه کرد – پاپ! 
یکی هم آنقدر معطل کرد که بادش در رفت – ووش! 
هشت بادکنک که کسی نمی خرید، 
آزاد بودن پرواز کنند و در هوا معلق باشند. 
آزاد بودند هر موقع خواستند بترکند!
 
===========  
 
قطعه پازل 
 
یک قطعه پازل ... 
که در پیاده رو افتاده، 
یک قطعه مقوایی پازل ... 
که در آب باران خیس خورده، 
ممکنه یک دکمه آبی 
از کت خانمی باشه 
که توی لنگه کفش زندگی می کرده 
می تونه لوبیای سحر آمیز باشه. 
یا چینی در پیرهن مخمل قرمز یک ملکه 
یا یک گاز از سیبی که 
نامادری سفیدبرفی بهش داد ... 
می تونه تور یک عروس باشه. 
یا یه شیشه که درشور باز کنی غول زشتی بیرون می آد. 
می تونه تکه ای از لباس ساحره غرب 
موقعی که بخار می شد باشه. 
می تونه جریان عمیق قطره اشکی 
روی صورت یک فرشته باشه 
هیچ چیز به اندازه یک قطعه خیس خورده پازل 
احتمال هر چیزی بودن رو نداره.
  
========= 
 
چگونه مجبور نباشیم ظرفها را خشک کنیم؟  
 اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی 
( وای چه کار بی مزه و مزخرفی ) 
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی 
( عوض اینکه سری به کوچه بزنی ) 
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی ... 
و یک روز یکی از اونها رو بندازی و بشکنی 
دیگه کسی اجازه اینکار رو بهت نمی ده 
و دیگه مجبور نیستی هر روز ظرفها رو خشک کنی.   
===============  
 
اگه چی بشه چی؟  
 دیشب، وقتی خواستم بخوابم. 
چند تا «اگه چی بشه چی؟» به فکرم اومد. 
تا صبح جلوی چشمم رژه رفتن و ورجه ورجه کردن 
و همان آواز قدیمی «اگه چی بشه چی» رو خوندن: 
اگه توی مدرسه درسم بد بشه چی؟ 
اگه در استخرو تخته کنن چی؟ 
اگه توی خیابون کتک بخورم چی؟ 
اگه توی لیوانم سم باشه چی؟ 
اگه یه باری شروع کنم به گریه چی؟ 
اگه مریض بشم و بمیرم چی؟ 
اگه امتحانمو بد بدم چی؟ 
اگه روی صورتم موی سبز دربیاد چی؟ 
اگه هیچکس منو دوست نداشته باشه چی؟ 
اگه یه برق از آسمون بیاد و منو بگیره چی؟ 
اگه سرم شروع کنه به کوچیک شدن چی؟ 
اگه باد بادبادکمو پاره کنه چی؟ 
اگه جنگ بشه چی؟ 
اگه سرویسم دیر برسه چی؟ 
اگه دندونام صاف در نیاد چی؟ 
اگه شلوارم پاره بشه چی؟ 
اگه هیچوقت شنا یاد نگیرم چی؟ 
هر وقت که همه چیز رو به راهه، 
نصفه شب «اگه چی بشه چی» سراغم می آد.   
 ===============  

کنترل دنیا   
 

روزی خدا با لبخند به من گفت: 
ببینم، دلت می خواد برای مدتی دنیا رو تو بگردونی؟ 
گفتم: بله، به امتحانش می ارزه. 
بعد پرسیدم: 
محل کارم کجاست؟ 
چقدر حقوق می گیرم؟ 
کی برای ناهار می ریم؟ 
بعدازظهر کی مرخص می شم؟ 
خدا گفت: اون گردونه رو بده به من! 
اینطوری حتما کار دنیا رو به هم می ریزی.  
 
=============   
 
 =============   
 
 
دوستی 
 
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است : 
هر چه من می گویم ، انجام بده   
 
 =============   
 

خواب عجیب و غریب 

 

دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم

خواب دیدم معلم مدرسه شده‌ام

و معلم‌ها هم بچه مدرسه‌ای شده‌اند

و من به آن‌ها تکلیف می دهم.

 

صدتا کتاب تاریخ بهشان دادم

که هر شب حفظ کنند و

وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند

تمام آن‌ها را از بر بخوانند.

 

فرستادمشان گردش علمی

به اطراف مغولستان

و برای تکلیف شب شان

گفتم که یک ما گنولیای ارغوانی هفت متری در آنجا پرورش دهند.

 

ازشان پرسیدم حساب کنید که

هر نمرة افتضاحی برابر با چند قطره اشک است؟

و برای هر جواب غلط‌شان

از گوش آویزانشان می کردم.

 

و وقتی که سرکلاس حرف می زدند یا می خندیدند

چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت

آنقدر بلند و بلند و بلندتر  که یکهو از خواب پریدم

در حالی که حساب دلم خنک شده بود!! ایول! 

 

امتحان امتحان امتحان! 
 
تا جون دارم از ما امتحان می گیرن
تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن
که از نفس میوفتیم
بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم امتحان دادیم
انگار که جز این کاری ندارم
اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی
می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده
از بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم وامتحان دادیم
همه فکر و ذهنمون همینه
انقدر هر هفته امتحان دادیم
که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم