دزد مال یا دزد اعتقاد

روزی دزدی در راهی ، بسته ای یافت که در آن چیزگرانبهایی بود و دعایی نیزپیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. اورا گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت ؛ آن وقت من ، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.   

 

سخنی از کتاب گلستان سعدی

هرکه در حال توانایی نکویی نکند،در وقت ناتوانی سختی بیند.

سخنی از کتاب گلستان سعدی

ده آدمی بر سر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند.حریص با جهانی گرسنه است و قانع بنانی سیر.

حکما گفته اند:توانگری بقناعت به از توانگری ببضاعت است.

معرفت

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.

شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!

نهایت بخشندگی

روزی روزگاری درختی بود …. 
و پسر کوچولویی را دوست می داشت . 
پسرک هر روز می آمد 
برگ هایش را جمع می کرد 
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . 
از تنه اش بالا می رفت 
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد..
و سیب می خورد 
با هم قایم باشک بازی می کردند . 
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش  

می خوابید . 
او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد 
و در خت خوشحال بود 
اما زمان می گذشت 
پسرک بزرگ می شد 
و درخت اغلب تنها بود 
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد 
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه 

 هایم تاب بخور ، 
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . » 
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . 
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . 
من به پول احتیاج دارم 
می توانی کمی پول به من بدهی ؟ 
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » 
من تنها برگ و سیب دارم . 
سیبهایم را به شهر ببر بفروش 
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد . 
پسرک از درخت بالا رفت 
سیب ها را چید و برداشت و رفت . 
درخت خوشحال شد . 
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت … 
و درخت غمگین بود 
تا یک روز پسرک برگشت 
درخت از شادی تکان خورد 
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش » 
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، 
زن و بچه می خواهم 
و به خانه احتیاج دارم 
می توانی به من خانه بدهی ؟ 
درخت گفت : « من خانه ای ندارم 
خانه من جنگل است . 
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری 
و برای خود خانه ای بسازی 
و خوشحال باشی . » 
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد 
و درخت خوشحال بود 
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت 
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد 
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : 
« بیا پسر ، بیا و بازی کن » 
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . 
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟ 
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز 
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی 
و خوشحال باشی . 
پسر تنه درخت را قطع کرد 
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . 
و درخت خوشحال بود 
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین 
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم 
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو 
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام 
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ 
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند 
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند … 
دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟ 
اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم 
درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم 
تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار 
برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما 
همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند 
و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که 
تنهایشان نگذاریم 
به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم 
برایشان زمان اختصاص دهیم 
همراهیشان کنیم 
شادی آنها در دیدن ماست 
هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد 
ولی پدر و مادر فقط یک بار ….