مردی در نمایشگاهی گلدان می ٿروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریٿی داشتند
زن قیمت گلدانها را پرسید و شگٿت زده دریاٿت که قیمت همه آنها یکی است
او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟
ٿروشنده گٿت: من هنرمندم .
قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است.
در مراسم تودیع پدرپابلو،کشیشی که سی سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود،از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.در روز موعود، سیاستمدار تاخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مردم صحبت کند.پشت میکروفون قرار گرفت و گفت:30سال قبل وارد این شهر شدم.انگار همین دیروز بود.راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد،مرا به وحشت انداخت.به دزدی هایش،باج گیری، رشوه خواری،هوس رانی و هر گناه دیگری را که تصور کنید،اعتراف کرد.آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه ی زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه ی اهالی محل،دریافتم که در اشتباه بوده ام و این شهر مردمانی نیک دارد.در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد.در ابتدا از این که تاخیر داشت،عذرخواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدرپابلو وارد شهر شد،من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم...
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.
مسافری زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید .
مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی.
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.